(41/54) “Mitra couldn’t sleep without me. On the nights when I…

[ad_1]

(41/54) “Mitra couldn’t sleep without me. On the nights when I came home late, I’d always find her awake listening to tapes. We still read poetry together. Even in the midst of the chaos, even on the darkest nights, even if only for twenty minutes. It was my greatest comfort. The time when I felt most at peace. One of the most famous love stories in all of Shahnameh is the tale of Bijan and Manijeh. It’s a special story. Because it’s the one time in Shahnameh when Ferdowsi reveals a glimpse of his own life. He writes in the chapter’s opening that he has fallen into a great depression. He describes a night so dark that no birds sing. He calls for his wife to join him, and she brings him a candle. She offers to tell him a story, and Ferdowsi agrees to weave it into verse. She tells him the story of Bijan and Manijeh. Bijan is a champion of Iran. Manijeh is the daughter of an enemy king. By chance they meet in the forest, and Manijeh mistakes Bijan for an angel. She falls in love at first sight. She smuggles him back to her palace, and they spend several nights in each other’s arms. Until their love is discovered by the king. He grows so angry that he cries tears of blood. He banishes Manijeh from the palace. And he sentences Bijan to a fate worse than death. Total darkness. Bijan is chained to the bottom of the deepest pit, and a stone is rolled over the entrance. But Manijeh will not allow him to die. She roams the countryside, begging for food. She digs a hole beneath the stone, just large enough to fit her hand. And she keeps Bijan alive. One handful at a time.”

 میترا بی من خوابش نمی‌برد. شبها که دیر به خانه بر‌می‌گشتم، میترا را چشم به راه، گوش به آهنگ‌ها و ترانه‌ها می‌دیدم. هنوز برای یکدیگر شعر می‌خواندیم. در میان آشوب، در تاریکی شب. اگر هم کوتاه، دمی پایدار و دلپذیر در زندگی‌ما بود. یکی از پرآوازه‌ترین داستان‌های عاشقانه‌ی شاهنامه، داستان بیژن و منیژه است. فردوسی تنها یکبار در شاهنامه گوشه‌ای از زندگی‌اش را می‌نمایاند. در آغاز داستان، فردوسی سخن از افسردگی خود می‌گوید: شبی چون شبه روی شُسته به قیر / نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر / نه آوای مرغ و نه هرای دد / زمانه زبان بسته از نیک و بد / بدان تنگی اندر، بجَستم ز جای / یکی مهربان بودم اندر سرای / مِی آورد و نار و تُرنج و بِهی / زُدوده یکی جام شاهنشهی / دلم بر همه کار پیروز کرد / شب تیره همچون گه روز کرد. در چنین شبی همسرش برایش داستانی می‌گوید تا آنرا با زبان شیوایش بسراید. مرا گفت برخیز و دل شاد دار / روان را ز درد و غم آزاد دار / نگر تا که دل را نداری تباه / ز اندیشه و داد فریاد خواه / جهان، چون گذاری، همی بگذرد / خردمند مردم چرا غم خورد؟ همسرش داستان بیژن و منیژه را برایش بازمی‌گوید. بیژن سردار جوان ایرانی از دوده‌ی پهلوانان بزرگ ایران و منیژه دخت افراسیاب، تورانشاه: شود کوه آهن چو دریای آب / اگر بشنود نام افراسیاب. یکدیگر را در جنگل اَرمان می‌بینند. بیژن به فرمان کِی‌خسرو به کشتن گرازان آمده است .منیژه بیژن را پریزاده‌ای به زیبایی سیاوش می‌پندارد، بیژن می‌گوید: سیاوش نی‌اَم، نَز پریزادگان / از ایرانم، از شهر آزادگان. منیژه به او دل می‌بازد و او را پنهانی به کاخ خود می‌برد و شبی چند را با شور و شادی می‌گذرانند. افراسیاب آگاه می‌شود، بیژن را در چاه و منیژه را در کوی و برزن رها می‌کند. منیژه، شاهدخت زیبای بی‌پروا، روزها لب نانی می‌جوید تا خود و بیژن زنده بمانند. او سوراخی زیر سنگ ‌کَنده بود، به اندازه‌ی یک مُشت

[ad_2]

Source link