(45/54) A jar of soil. That’s all I have left of my home. It’s…
[ad_1]
(45/54) A jar of soil. That’s all I have left of my home. It’s good soil. A guidebook once called Nahavand ‘a piece of heaven, fallen to earth.’ But there’s blood in the soil too. There have been more wars on Iran’s soil than any other country. We’ve had more battles, more bloodshed, more defeats than any other people. And this has been one of the worst of them. The people who stayed in Iran tried their best. But one by one they fell: anyone who stepped out, anyone who spoke up, anyone who said: ‘This is not working for us.’ They were silenced. It was a savage violence. A violence from fourteen hundred years ago. From the moment of those very first executions on the roof of the school, there has been no coherence. No 𝘥𝘢𝘢𝘥. The smallest act could lead to death: a blog post, a sign at a protest, a few strands of hair showing beneath a headscarf. The regime needs fear to stay in control. And for fear to spread, the violence must be random. So that everyone thinks: ‘I could be next. It could happen to me.’ They’ve turned the country into a dark forest. When there is light, when there is law, when there is 𝘥𝘢𝘢𝘥, you know where danger comes from. You can keep away from it. But in the dark danger can come from anywhere, at any time. Parvaneh stayed. The young woman from 𝘕𝘪𝘳𝘰𝘰. The one with the strongest voice. She tried to work for change within the country. In an interview she told a reporter: ‘Iranians abroad can provide spiritual support, but the front must emerge from within Iran.’ She kept writing. She kept speaking out. She kept fighting for political freedom. Only now she was fighting for one-tenth the freedoms that she had before. One night the intelligence services broke into her home. They stabbed her to death, alongside her husband. Dariush was a tall man, much bigger than Parvaneh. But they stabbed her twice as many times. Either they hated her twice as much, or she fought them twice as hard.”
شیشهای خاک است، از خانهام ایران. همهی آنچه از زادگاهم برایم مانده است. خاک خوبیست. خاک نهاوند. زمانی کتاب ایرانگردی آن را “پارهای از بهشت بر زمین افتاده” نامیده بود. خون بسیارانی با آن خاک درآمیخته است. خاک ایران بیش از هر سرزمین دیگری درگیر جنگ و ستیز بوده است. ما بیش از هر ملتی نبردها، پیروزیها و شکستها داشتهایم. اما این یکی از بدترینها بود. مردمی که در ایران ماندند، تلاش خود را کردند. ولی آنان را یکی پس از دیگری از میان برداشتند: هر کس پا پیش نهاد، پرسشی کرد، هر کس گفت: “این برای ما کارآمد نیست.” همه را خاموش کردند. خشونت دهشتناکی بود. خشونتی برآمده از هزار و چهارسد سال پیش. از آن دم که نخستین اعدامها بر پشت بام آن مدرسه آغاز شد، بیداد پهلوان میدان بود. کمترین جنبش مرگآور بود: یک پُست وبلاگی، یک پوستر اعتراض، چند تار مو که از زیر روسری نمایان باشد. رژیم میداند که خشونت باید ناگهانی و بیدلیل باشد تا ترس همهگیر شود. تا همه بپندارند: “شاید نفر بعدی باشم. این رویداد برای من هم رخ خواهد داد.” کشور را جنگلی تاریک کردهاند. هنگامی که روشنایی باشد، هنگامی که قانون باشد، هنگامی که داد باشد، خطر را میتوان شناخت. تاریکی اما از هر سو و هر آن تو را غافلگیر خواهد کرد. پروانه ماند. جوانترین عضو نیرو. آنکه رساترین صدا را داشت. ضد شاه بود. از اینرو فکر میکرد در امان است، تلاش کرد از درون کشور تغییر ایجاد کند. به روزنامهنگاری گفته بود: “ایرانیان خارج از کشور میتوانند پشتیبان معنوی باشند، اما کارزار میبایستی در درون پا بگیرد.” به نوشتن و سخن گفتن ادامه داد. به نبرد برای آزادی، برای یک دهم آزادیهایی که پیش از این داشت! یک شب دژخیمان رژیم اهریمنی به خانهشان ریختند. او و همسرش، داریوش فروهر را با زخم کارد کشتند. داریوش مردی بلندبالا و بسیار نیرومندتر از پروانه بود. پروانه را دو برابر او زخم زده بودند. یا کینهشان به او دو برابر بود، یا او دو برابر پایداری کرده بود
[ad_2]
Source link